ماجراي ازدواج پسر رهبر با دختر دكتر حدادعادل
آقاي دكتر حداد عادل تعريف ميكردند: سال 77، خانمي به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود كه: ميخواهيم براي خواستگاري خدمت برسيم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبيرستان است و ميخواهد ادامه تحصيل دهد. ايشان دوباره پرسيده بودند كه اگر امكان دارد ما بياييم دختر خانم را ببينم تا بعد. اما خانم ما قبول نكرده بودند.
بعد خانم ما از ايشان پرسيده بودند كه اصلاً شما خودتان را معرفي كنيد. و ايشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبري هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام عليك كرده بود و گفته بود: «ما تا حالا به همه پاسخ رد دادهايم. اما شما صبر كنيد با آقاي دكتر صحبت كنم. بعد شما را خبر ميكنم». آن زمان خانم من مدير دبيرستان هدايت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر اين شد كه آنها بيايند و دخترمان را در مدرسه ببينند كه هم دخترمان متوجه نشود و هم اينكه اگر آنها نپسنديدند، لطمهاي به دختر ما نخورد. طبق هماهنگي قبلي، خانم آقا، آمدند و در دفتر مدرسه او را ديدند و رفتند. چند روز گذشت و من براي كاري خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند: «خانم استخاره كردهاند، جوابش خوب نبوده است».
يكسال از اين قضيه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند كه ما ميخواهيم براي خواستگاري بياييم. خانم بنده پرسيده بودند كه چطور شده تصميمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند: «خانم ما به استخاره خيلي اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نيامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند: «چون دخترتان، دختر محجبه، فرهيخته و خوبي است، دوباره استخاره كردم كه خوب آمد و اگر اجازه بدهيد، بياييم.»
آن زمان دخترمان ديپلم گرفته بود و كنكور هم شركت كرده بود. پس از مقدمات كار، يك روز پسر آقا و مادرش با يك قواره پارچه به عنوان هديه براي عروس آمدند و صحبت كرديم و پس از رفتن آقا مجتبي، نظر دخترم را پرسيدم: ايشان موافق بودند. بعد از چند روز خدمت آقا رفتيم. آقا فرمودند: «آقاي دكتر! داريم خويش و قوم ميشويم» گفتم: چطور؟ گفتند: «خانواده آمدند و پسنديدند و در گفتگو هم به نتيجه كامل رسيدهاند، نظر شما چيست؟» گفتم: «آقا اختيار ما دست شماست».
آقا فرمودند: «نه! شما، دكتر و استاد دانشگاهيد و خانمتان هم همينطور. وضع زندگي شما مناسب است؛ اما زندگي من اينطور نيست. اگر بخواهم تمام زندگيم را باز كنم، غير از كتابهايم يك وانتبار ميشود. اينجا هم دو اتاق اندرون و يك اتاق بيروني است كه آقايان و مسؤولين در آنجا با من ديدار ميكنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانهاي اجاره كردهايم كه يك طبقه مصطفي و يك طبقه هم مجتبي زندگي ميكند. شما با دخترت صحبت كن كه خيال نكند حالا كه عروس رهبر ميشود، چيزهايي در ذهنش باشد. ما اينطور زندگي ميكنيم.
اما شما زندگي نسبتاً خوبي داريد. حالا اگر ايشان بخواهد وارد اين زندگي شود، كمي مشكل است. مجتبي معمم هم نيست. ميخواهد قم برود و درس بخواند و روحاني شود. همه اينها را به او بگو، بداند.»
من هم به دخترم گفتم و ايشان هم قبول كرد. آقا در زمان قبل از رئيس جمهوريشان، در جنوب تهران خانهاي داشتند كه آن را اجاره دادهاند و خرج زندگيشان را از آن درميآوردند (ايشان حقوق رهبري نميگيرند و از وجوهات هم استفاده نميكنند)
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهريه و... آقا فرمودند: «در مورد مهريه، اختيار با دختر شماست. ولي من كه براي مردم خطبه عقد ميخوانم، سنت من اين بوده كه بيشتر از 14 سكه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخواندهام، اگر بخواهيد ميتوانيد بيشتر از 14 سكه مهريه معين كنيد، ولي شخص ديگري خطبه عقد را بخواند . از نظر من اشكالي ندارد. چون تا حالا بيش از 14 سكه براي مردم عقد نخواندهام، براي عروسم هم نميخوانم.» من گفتم: «آقا! اين طور كه نميشود. من با مادرش صحبت ميكنم. فكر نميكنم مخالفتي داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند: «ميتوانيد در تالار بگيريد ولي من نميتوانم شركت كنم.» گفتم: «آقا هر طور شما صلاح ميدانيد.»
فرمودند: «ميخواهيد اين دو تا اتاق اندروني و يك اتاق بيروني را با هم حساب كنيد. هر چند نفر جا ميشوند، نصف ميكنيم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت ميكنيم.» ما حساب كرديم و ديديم بيشتر از 150ـ200 نفر جا نميشوند. ما حتي اقوام درجه اولمان را هم نميتوانستيم دعوت كنيم، اما قبول كرديم.
آقا! غير از فاميل، آقاي خاتمي، آقاي هاشمي و آقاي ناطق و رؤساي سه قوه و دكتر حبيبي را دعوت فرمودند. يك نوع غذا هم درست كرديم. قبل از اينها صحبت خريد بازار شد. پسر اقا گفت: «من نه انگشتر ميخواهم و نه ساعت و نه چيز ديگري» آقا گفتند: خوب نيست.من هم گفتم: «حداقل يك حلقه بگيرند» اما آقا فرمودند: «من يك انگشتر عقيق دارم كه يكي براي من هديه آورده، اگر دخترتان قبول ميكند. من آن را به ايشان هديه ميدهم و ايشان هم به عنوان حلقه، به مجتبي هديه دهد.» قبول كرديم و انگشتر را گرفتيم و بعد به آقا مجتبي داديم كمي بزرگ بود. به يك انگشتر سازي برديم تا كوچكش كند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد.
به آقا گفتيم در همه اين مسايل احتياط كرديم، ديگر لباس عروس را به دست ما بسپاريد و آقا هم فرمودند: آنرا طبق متعارف حساب كنيد. در همان ايام، ما خودمان براي پسرمان عروسي ميگرفتيم. و يك لباس عروس براي عروسمان سفارش داده بوديم بدوزند.
خلاصه قبل از اينكه عروسمان استفاده كند، همان شب دخترمان استفاده كرد. بعد اقا گفتند: «من يك فرش ماشيني ميدهم، شما هم يك فرش بدهيد.» و به اين ترتيب مراسم برگزار شد براي عروسي هم دو پيكان از اقوام ما و دو پيكان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول كشيد.
خانواده آقا آمده بودند كه عروس را ببرند. البته آقا ظاهراً كاري داشتند. نيامده بودند. اما وقتي عروس را به خانه آورديم ديديم اقا هنوز بيدار نشستهاند و منتظراند كه عروس را بياورند. فرمودند؟ «من اخلاقاً وظيفه خودم ميدانم براي اولين بار كه عروسمان قدم به خانه ما ميگذارد، من هم بدرقهاش كنم و به اصطلاع خوش آمد بگويم.»
ما خيلي تعجب كرده بوديم و فكر نميكرديم آقا تا آن ساعت شب بيدار باشند. حتي آقا آن شب هم غذا نخورده بود. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود. به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دكتر! امشب شام هم نداشتيم من به يكي از پاسدارها گفتم شما چيزي خوردني نداريد؟ آنها گفتندكه غير از كمي نان چيز ديگري نداريم. گفتم: همان را بياوريد. ميخوريم.»
بعد هم كه عروس وارد شد، آقا چند دقيقهاي برايشان در مورد تفاهم در زندگي و شرايط و اهميت زندگي زناشويي صحبت كردند و تا پاي در خانه، عروس را بدرقه كردند و خوش آمد گفتند. رعايت آداب حتي تا چنين جايگاهي چقدر ارزش دارد. اينها از بركت انقلاب اسلامي و خون شهداست.
ايشان دستور دادند حتي از ريزترين وسايل دفتر استفاده نشود؛ چون مال بيتالمال است. حتي اگر مشكل وسيله نقليه هم پيش آمد، اجازه ندارند از وسايل دفتر استفاده كند.
نقل از حجتالاسلام پاينده
از اعضاي دفتر رهبر معظم انقلاب
منبع:
ANDISHE INTERANET NETWORK
پسر جنوبی <t; بای !